یرژی گرتوفسکی،کارگردان و نظریهپردازِ تئاتر لهاستانی، در سال ۱۹۵۹تئاتر کوچکی برای تئاتر تجربی در جنوب لهستان تأسیس کرد. تئاتر گرتوفسکی تئاتر بیچیز بود، تا آنجا که میتوانست بیرحمانه هر چیزِ اضافی را حذف میکرد، تا ماهیت خود را آشکار کند. یعنی تئاتری بدون لباس، بدون گریم، بدون نورپردازی و افکتهای صوتی؛ تئاتری که هنر نمایش را به ذات خود تقلیل میدهد و تلاش برای رسیدن به انسانیتی ژرف و حقیقی دارد. نخستین هدف گرتوفسکی برای تئاترش، ایجاد روشی برای خوداِفشایی بود.
گرتوفسکی بر اساس چنین دریافتی از تئاتر میگفت بازیگر باید کمتر به بازی کردن شخصیت توجه کند و در عوض از فرایند شخصیتپردازی برای کندوکاو خود استفاده کند. هدف از تمرین نه شناخت کاراکتر، بلکه شناخت خود از رهگذرِ عملِ بازیِ یک شخصیت بود. هدف از اجرا نه ایفای یک نقش، بلکه عریان نشان دادن خود در حضور مخاطب بود. بازیگر گرتوفسکی عیناً در موقعیت کاراکتر قرارداشت و انتظار میرفت با او برابری کند.
تنها با قرارگرفتن در موقعیتهایی با دشواریهای فراوان جسمی و روانیست که موجودات انسانی قادر به پدید آوردن آن عزتتفسی خواهند بود که شرطِ لازمِ برداشتنِ نقاب اجتماعی و اصالت خود است. در نگاه گرتوفسکی، زیرپا گذاشتنِ محدودیتهای جسمانی ما را به موقعیتی کاملاً اسطورهای و به تجربهای از حقیقتِ مشترکِ انسانی باز میگرداند.
آموزشِ بازیگر به معنای یاد دادن چیزی به او نیست؛ ما تلاش داریم مقاومتِ ارگانیک او را نسبت به این فرایندِ روانی از بین ببریم، پس آموزشِ ما به روشِ سلبیست: یعنی از بین بردن موانع، نه فراگرفتن مجموعهای از مهارتها. روش سلبی، بسط دادن اصل تئاتر بیچیز به هنر بازیگر است. درست همانگونه که صحنهٔ تئاتر گرتوفسکی فاقد دکور و وسایل صحنه بود، به همین ترتیب بازیگر او نیز میبایستی تکنیکهای خود را دور بریزد و با تواضعِ تمام خود را در مقام یک انسان عادی به نمایش بگذارد.
او از شیوهی کارگاهای نمایشی استفاده کرد که در آنها بازیگر و تماشاگر به یک اندازه نقش داشتند. ایدهآلیسم ساده و بیآلایش گرتوفسکی نوعی اعتماد میان آدمها بهوجود میآورد که باعث میشد در حضور یکدیگر بیهیچ حالت دفاعی و بدون نقاب اجتماعی حاضر شوند. آنها میتوانند بدون کنش باشند، آنها میتوانند خودشان باشند.
تمرینهای کارگاهی برای بازیگران در حکمِ وسیله بودند، وسیلهای که میتواتستند به واسطهٔ آن به وضعیتی از بودن دست یابند که در کنشهایی که اجرا میکردند، نهفته شده بود. آنچه پروژهی تئاتر عینی نامیده میشد عبارت بود از: چگونگی تأثیر حرکات موزون، آواز، جادوی نواحی مختلف دنیا بر جسم انسان و بهوجود آوردن وضعیتی از خودآگاهی. گرتوفسکی بداههپردازی را کنار گذاشت و به اجرای دقیق حرکات نمایشی برگرفته از سیستمهای نمایشیِ شرقی یا قبیلهای روی آورد. به اعتقاد او، این روش باعث دست پیدا کردن به ذهنیتهایی میشد که ریشه در دوران باستان داشتند.
اگر کار با طبیعت، تماسی شهودی با عناصر، تلاشی در جهت پیدا کردن خود بود، کار با سنتهای نمایشیِ باستانی تلاشی در جهت یافتن خود بر حسب میزان مشارکت فرد در خرد دوران باستان بود. هدف گرتوفسکی این بود که لحظهای ما را با عمیقترین لایههای درونیمان مواجه کند. او میخواست بازیگرانش ضربان خود را در جسم میرای خویش کشف کنند، ضربانی که صدای آن بر فراز قارهها و قرنها به گوش میرسد.