پروفایل
بیشترین جستجوی‌های اخیر:
نشانی محل برگذاری
آدرس: خیابان حافظ، خیابان نوفل لوشاتو، خیابان رازی، پلاک 50 تلفن: ۶۶۹۷۹۷۴۱
بررسی
نظرات

پردهٔ نخست

صداهای مختلف در جست‌وجوی کالیگولا: کالیگولا کالیگولا کالیگولا کالیگولا کالیگولا کالیگولا کالیگولا

کالیگولا: (در خود غرق است.)

بزرگ‌زادهٔ نخست: هیچ خبری ازش نیست.

بزرگ‌زادهٔ دوم: هیچ خبری!

بزرگ‌زادهٔ پیر: هیچ.

بزرگ‌زادهٔ نخست: همه جا رو گشتی؟

بزرگ‌زادهٔ دوم: همه جا رو.

بزرگ‌زادهٔ پیر: همه جا.

بزرگ‌زادهٔ نخست: نگران نباشین. پیداش میشه.

بزرگ‌زادهٔ دوم: نگران اون نیستیم، نگران مملکتیم.

بزرگ‌زادهٔ پیر: از کاخ که بیرون می‌رفت دیدمش. نگاه عجیبی داشت.

بزرگ‌زادهٔ نخست: این پسر چه بلایی سر عقلش اومد؟

بزرگ‌زادهٔ دوم: از روزی که اون دختره مرد انگار دیوونه شده.

بزرگ‌زادهٔ پیر:آره، عشقِ دختره از پا درش آورد. شبیه ولگردها شده بود. شاه ولگرد. (می‌خندند)

بزرگ‌زادهٔ نخست: عجب الاغیه این کالیگولا.

بزرگ‌زادهٔ دوم: این همه عذاب برای مرگ یک زن احمقانه‌ست.

بزرگ‌زادهٔ پیر: این زن نشد صد تا زن دیگه، همهٔ زن‌های جهان که یک‌جا نمردن.

بزرگ‌زادهٔ دوم: جوونه دیگه.

بزرگ‌زادهٔ پیر: من خودم پارسال که زنم مرد کلی غصه خوردم، حتی یه بار گریه هم کردم. الهه شاهده، شما هم شاهد بودین. نبودین؟

بزرگ‌زادهٔ نخست و دوم: بله، بله.

بزرگ‌زادهٔ پیر: اما امروز قیافشم یادم نیست.

بزرگ‌زادهٔ نخست: زمان حلش می‌کنه.

(هلیکون وارد می‌شود.)

هلیکون: می‌بینم که از گم شدن ارباب کالیگولا بسیار غمگین‌اید بزرگان.

بزرگ‌زادهٔ پیر: می‌بینی هلیکون؟

هلیکون: می‌بینم. نگران نباشین پیداش میشه. ناهار خوردین؟

بزرگ‌زادهٔ نخست: من دیر صبحونه خوردم.

بزرگ‌زادهٔ دوم: من رژیمم.

بزرگ‌زادهٔ پیر: من چیزی از گلوم پایین نمی‌ره، حالا ناهار چی هست؟

هلیکون: نمی‌دونم، مگه برای تو فرق هم می‌کنه؟

بزرگ‌زادهٔ نخست: بهتره بریم؟

بزرگ‌زادهٔ دوم: بریم.

بزرگ‌زادهٔ پیر: نمی‌تونم.

بزرگ‌زادهٔ نخست: چرا؟

بزرگ‌زادهٔ پیر: از شدت غصه توانی در پاهام نیست.

بزرگ‌زادهٔ نخست: هلیکون، کالیگولا واقعاً به‌خاطر اون دختره دیوونه شده؟

هلیکون: نمی‌دونم، شاید. شایدم به خاطر هر روز دیدنِ شما تو این کاخه که دیوونه شده.

بزرگ‌زادهٔ پیر: شاید.

(هلیکون خارج می‌شود. کرئا همراه با اسکیپیون وارد می‌شود.)

کرئا: چه خبر؟

بزرگ‌زادگان: هیچ، هیچ، هیچ.

بزرگ‌زادهٔ نخست: (به اسکیپیون) تو باهاش خیلی دوست بودی، همه‌چیزش رو به تو می‌گفت. ازش خبر نداری؟

اسکیپیون: آخرین باری که دیدمش بالای جسد اون دختره وایساده بود. زل زده بود به چشمای بستش، بعد از اون دیگه ندیدمش.

کرئا: نمی‌دونم. این پسر بیش از اندازه اهلِ ادبیات بود.

بزرگ‌زادهٔ دوم: اقتضای سنش.

کرئا: ولی اقتضای مقامش نیست، امپراتور که نباید هنرمند باشه.

اسکیپیون: حالا باید چیکار کنیم؟

بزرگ‌زادهٔ پیر: تکلیف معلومه، الان چند روزه که غیبش زده؟

بزرگ‌زادهٔ دوم: سه روز.

بزرگ‌زادهٔ پیر: سه روز دیگه هم صبر می‌کنیم. برگشت که برگشت، برنگشت کسِ دیگه‌ای رو به جاش می‌شونیم. امپراتوری بدون امپراتور که امپراتوری نیست.

کرئا: اگه برگشت ولی کالیگولای سابق نبود چی؟

بزرگ‌زادهٔ نخست: ما اگه نتونیم یه بچه رو به راه بیاریم که دیگه خاک بر سرمون.

 (اسکیپیون با ناراحتی خارج می‌شود.)

بزرگ‌زادهٔ پیر: چی شد؟

بزرگ‌زادهٔ دوم: ناراحت شد.

بزرگ‌زادهٔ پیر: جوون‌ها بی‌خودی هوای هم رو دارن.

بزرگ‌زادهٔ دوم: جوونن دیگه، بریم برای ناهار.

بزرگ‌زادگان: (در حال تعارف به هم) بفرمایید، بفرمایید.

(بزرگ‌زادگان از صحنه خارج می‌شوند. هلیکون، کالیگولا را که در حال غرق شدن است نجات می‌دهد.)

هلیکون: سلام کالیگولا.

کالیگولا: هلیکون.

هلیکون: خیلی وقته که نیستی، همه دنبالت می‌گردن.

کالیگولا: باید پیداش می‌کردم هلیکون.

هلیکون: می‌تونم بپرسم چی رو؟

کالیگولا: چیزی که می‌خواستم رو.

هلیکون: و تو چی می‌خواستی؟

کالیگولا: ماه.

هلیکون: چی؟

کالیگولا: ماه رو می‌خواستم هلیکون.

هلیکون: ماه رو می‌خواستی چیکار کالیگولا؟

کالیگولا: یکی از اون چیزایی که ندارمش.

هلیکون: آها، فهمیدم. حالا تونستی پیداش کنی؟

کالیگولا: نه.

هلیکون: چه حیف.

کالیگولا: آره، برای همینه که انقدر خستم… (لحظه‌ای سکوت می‌کند.) هلیکون؟

هلیکون: بله کالیگولا.

کالیگولا: تو هم فکر می‌کنی من دیوونه شدم؟

هلیکون: خودت می‌دونی که من هیچ‌وقت فکر نمی‌کنم. عاقل‌تر از اونم که فکر کنم.

کالیگولا: من دیوونه نیستم هلیکون، مطمئن باش، هیچ‌وقت انقدر عاقل نبودم. فقط یه دفعه حس کردم احتیاج به ناممکن دارم. (مکث) دنیا اینجوری که هست منو راضی نمی‌کنه هلیکون، برای همینه  که من نیاز به ماه دارم یا به خوشبختی یا عمر ابدی، به چیزی که شاید دیوونگی به‌نظر بیاد اما قائدهٔ این دنیا نباشه.

هلیکون: می‌فهمم کالیگولا، اما می‌دونی این مسیری که انتخاب کردی انتها نداره؟

کالیگولا: شاید ترس از بی‌انتها بودن مسیر باعث شده که کسی تا انتهاش رو نره. هلیکون، هیچ‌کس نمی‌فهمه. به همین دلیله که این مسیر رو هیچ‌کس ادامه نداده، شاید کافی باشه که تا آخر این مسیر رو ادامه داد. مطمئنم که الان همه فکر می‌کنن کالیگولا برای مردن یه دختر عقلش رو از دست داده. اما عشق یه نیازِ ناچیزه هلیکون، مردن اون دختر هیچ اهمیتی نداره. فقط یه حقیقت رو برام آشکار کرد، یه حقیقت ساده و روشن.

هلیکون: این حقیقت چیه کالیگولا؟

کالیگولا: آدم‌ها می‌میرن و خوشبخت نیستن هلیکون، این حقیقت تلخ‌ترین مزهٔ بودنه.

هلیکون: همهٔ انسان‌ها با این حقیقت کنار اومدن کالیگولا و این مانع از ناهار خوردن و شاشیدن اونا نمیشه. انسان‌ها محکومن به پذیرشِ نظمِ موجود جهان.

کالیگولا: انسان‌ها شاید هلیکون، اما من نه.

هلیکون: تو باید استراحت کنی.

کالیگولا: اگه من استراحت کنم کی ماه رو برام پیدا می‌کنه؟ تو، تو بهم کمک می‌کنی؟

هلیکون: چه کمکی؟

کالیگولا: ماه رو برام پیدا می‌کنی.

هلیکون: هر کاری تو بخوای من می‌کنم کالیگولا.

کالیگولا: من برمی‌گردم.

(بیرون می‌رود. اسپیکیون و کائسونیا وارد می‌شوند.)

اسکیپیون: هلیکون تو اون رو ندیدی؟

هلیکون: نه.

کائسونیا: قبل از اینکه غیبش بزنه هیچی به تو نگفت؟

هلیکون: نه.

کائسونیا: داری به من راست میگی هلیکون؟

هلیکون: روزهای عجیبی در پیشه کائسونیا. زیبا و وحشتناک.

(هلیکون خارج می‌شود.)

اسکیپیون: باید پیداش کنیم، باید نجاتش داد.

کائسونیا: تو دوسش داری؟

اسکیپیون: معلومه که دوسش دارم. اون با من مهربون بود، منو تشویق می‌کرد، من بعضی از حرفاش رو حفظم. به من می‌گفت زندگی کردن آسون نیست. اما خب مذهب هست، هنر هست، محبت دیگران هست. اون همیشه بهم می‌گفت "عادل باش و دیگران رو نرنجون اسکیپیون".

کائسونیا: بچه بود.

(کالیگولا نمایان می‌شود. بزرگ‌زادگان پس از کالیگولا وارد می‌شوند.)

اسکیپیون: (با فریاد) کالیگولا برگشت. کالیگولا برگشت.

بزرگ‌زادهٔ دوم: ما همه جا رو دنبالت گشتیم کالیگولا.

کالیگولا: پیدام کردین؟

بزرگ‌زادهٔ دوم: ما، یعنی (با لکنت)…

کالیگولا: (با خشونت) چی می‌خواین؟

بزرگ‌زادهٔ پیر: فقط نگران بودیم.

کالیگولا: به چه حقی نگران بودی؟ تو، به چه حقی نگران کالیگولا بودی؟

بزرگ‌زادهٔ نخست: (با لکنت) خب، آخه… می‌دونی که بعضی از مسائل مملکت رو فقط تو می‌تونی بهشون رسیدگی کنی.

کالیگولا: مثلاً؟

بزرگ‌زادهٔ نخست: مثلاً، خزانهٔ مملکت.

کالیگولا: خزانهٔ مملکت. البته، خزانهٔ مملکت مهم‌ترین مسئله‌ست. (می‌خندد)

بزرگ‌زادهٔ پیر: بله کالیگولا.

کالیگولا: (همچنان در حال خنده. رو به کائستونیا) خزانهٔ مملکت خیلی مهمه، نه عزیزم؟

کائستونیا: نه کالیگولا، احوال تو از همه‌چیز مهم‌تره.

کالیگولا: تو این چیزها رو نمی‌فهمی عزیزم. خزانه خیلی مهمه، من باید به خزانه رسیدگی کنم، باید به مسائل مالی، اخلاقی، اقتصادی-اجتماعی، سیاست خارجی، قوانین مربوط به مشاغل، قوانین مربوط به همهٔ این مزخرفات رسیدگی کنم. از اقتصاد امپراتوری تا مشکلات زودانزالی تو پیرمرد. خب، خب. من به همهٔ این مسائل رسیدگی می‌کنم. خوب گوش کن ببین چی می‌گم، تو به من وفاداری؟

بزرگ‌زادهٔ نخست: معلومه که وفادارم.

کالیگولا: خب، من یه نقشه دارم که الان برات می‌گم، من می‌خوام اقتصاد مملکت رو در دو حرکت به کلی زیر و رو کنم، آماده‌ای؟

بزرگ‌زادهٔ نخست: بله.

کالیگولا: حرکت اول، همهٔ ثروتمندان هر کسی که ثروتی داره کم یا زیاد هیچ فرقی نمی‌کنه، باید فرزندانش رو از ارث محروم کنه و فوراً وصیت‌نامه‌ای بنویسه که در اون ذکر شده باشه بعد از مرگش تمام اموالش به کالیگولا می‌رسه.

بزرگ‌زادهٔ پیر: ولی کالیگولا…

کالیگولا: من اجازه دادم تو حرف بزنی؟ بعد از اینکه همه وصیت‌نامه رو نوشتن از روی یک لیست به دلخواهِ من شروع به کشتن اونا می‌کنیم، ترتیبشون هم اصلاً مهم نیست. اونا رو می‌کشیم و اموالشون رو تصاحب می‌کنیم.

کائسونیا: چی داری میگی کالیگولا؟

کالیگولا: ( اهمیت نمی‌دهد.) همهٔ مردم باید تا آخر امشب وصیت‌نامه‌هاشون رو امضا کنن.

بزرگ‌زادهٔ دوم: کالیگولا، تو متوجه نیستی، این منطقی نیست.

کالیگولا: خفه شو و گوش کن احمق. اگه خزانه اهمیت داره پس دیگه جون مردم اهمیت نداره. همهٔ کسایی که مثل تو پول رو همه‌چیز می‌دونن باید این رو بفهمن. من تصمیم گرفتم که منطقی باشم اما منطقی با تعریف خودم و چون قدرت دست منه می‌بینین که منطق من برای شما به چه قیمتی تموم میشه.

بزرگ‌زادهٔ پیر: کالیگولا در حسن نیت ما شکی نیست، قسم می‌خورم.

کالیگولا: باور کن در حسن نیت منم شکی نیست خوشگلم. برای همینه که حرف شما رو قبول کردم و خزانهٔ مملکت رو الویت قرار دادم. اصلاً تو باید از من تشکر کنی چون قراره با ورق‌های خودت باهات بازی کنم. سه‌ثانیه مهلت دارین تا از جلوی چشم‌هام دور شین، ۱، ۲، …

کائسونیا: داری شوخی می‌کنی، آره؟

کالیگولا: هیچ‌وقت انقدر جدی نبودم.

اسکیپیون: این غیرممکنه.

کالیگولا: دقیقاً.

اسکیپیون: دقیقاً؟

کالیگولا: دقیقاً… غیرممکن! یا بهتر بگم ممکن شدنِ غیرممکن.

اسکیپیون: این بازی سرگرمیه یه دیوونه‌اس.

کالیگولا: نه بچه، قدرت یه امپراتوره. فایدهٔ قدرت چیه اگه نتونه غیرممکن رو ممکن کنه!

کائسونیا: اما کالیگولا…

کالیگولا: سعی نکنین با ذهن‌های محدودتون من رو قضاوت کنین، از امروز آزادیِ امپراتور کالیگولا حدومرزی نداره.

کائسونیا: نمی‌دونم بابت این آزادی باید خوشحال باشم یا نه.

کالیگولا: منم نمی‌دونم، هیچ‌کس نمی‌دونه.

(کرئا وارد می‌شود.)

کرئا: خوشحالم که برگشتی کالیگولا. هر روز برای سلامتیت دعا می‌کردم.

کالیگولا: سلامتیم ازت تشکر می‌کنه کرئا. برو نمی‌خوام ببینمت.

کرئا: من همین الان اومدم.

کالیگولا: خب همین الان برو.

کرئا: یعنی واقعاً نمی‌خوای بذاری باهات حرف بزنم؟

کالیگولا: نه.

کرئا: تعجب می‌کنم.

کالیگولا: تعجب نکن.

کرئا: اگه بخوایم تو این دنیا زندگی کنیم باید با هم حرف بزنیم کالیگولا.

کالیگولا: برای کالیگولا بایدی در کار نیست.

کرئا: (قصد رفتن می‌کند.)

کالیگولا: در ضمن من دیگه توی دنیایی که شما ابله‌ها ساختین نمی‌خوام زندگی کنم، من آزادم هر کاری که دوست دارم بکنم. می‌تونی بری. (سکوت) کرئا در سرتاسر امپراتوری تنها کسی که آزاده منم. برو و شادی کن، بالأخره مردی اومد که قراره به همه‌تون درس آزادی بده.

کائسونیا: داری گریه می‌کنی؟

کالیگولا: آره.

کائسونیا: همهٔ این ماجراها واقعاً برای مرگ اون دختره؟

کالیگولا: خفه شو احمق. اصلاً تو نمی‌تونی تصور کنی، یه مرد برای چیزی غیر از یک عشق احمقانه در رنج باشه.

کائسونیا: ببخشید کالیگولا.

کالیگولا: آدم‌ها گریه می‌کنن چون هیچی اونجوری که باید باشه نیست. من چرا دارم برای تو توضیح میدم، نه کلمه توانایی انتقال احساس من رو داره و نه تو توانایی درک ماجرا رو.

(کائسونیا می‌خواهد برود.)

کالیگولا: لطفاً نرو، نزدیکم بمون.

کائسونیا: باید استراحت کنی!

کالیگولا: قبلاً فکر می‌کردم ناامیدی بیماریِ روحه ولی نه، جسمه که در حال فروپاشیه.

کائسونیا: تو خیلی خسته‌ای کالیگولا. باید بخوابی تا دوباره بتونی قدرتت رو به‌دست بیاری.

کالیگولا: قدرتی که نتونه نظم موجود رو تغییر بده رو می‌خوام چیکار.

کائسونیا: قربونت برم، جات خیلی خالی بود. وقتی که نیستی انگار اینجا یه گودال بزرگه که من توش گیر کردم.

ثبت دیدگاه